یاد : یادهائی از دوره های ...

یاد : یادهائی از دوره های ...

یادداشتهای روزانه ی وبنویس : ببین ! ، بیندیش ! ، بگو ! ، بنویس ! . ,و نیز خاطرات نویسنده
یاد : یادهائی از دوره های ...

یاد : یادهائی از دوره های ...

یادداشتهای روزانه ی وبنویس : ببین ! ، بیندیش ! ، بگو ! ، بنویس ! . ,و نیز خاطرات نویسنده

داستان متکٌا ی رضا

داستان متکٌا ی رضا

 کوچه ای که ما در شهر یزد در آن خانه داشتیم و زندگی می کردیم ، موقع نامگذاری کوچه ها اسمش را کوچه آیت اللهی گذاشتند ، امٌا مردم به آن کوچه گودال مصلٌی می گفتند . در این کوچه ، از کوچه مصلٌی تا لرد گودال مصلٌی ، دوازده باب خانه وجود داشت که حدود بیست - بیست و دو خانوار در آنها زندگی می کردند و ظاهرا" وضع مالی پدرم ، به رغم حضور حاج علی اصغر و حاج محمد صادق در حوالی 1325 - 1329 از همه بهتر بوده است یا اینچنین مینموده است . با این وجود تنها اسباب بازی من در دو - سه سالگی متکایم بوده است که شب زیر سرم بوده است روزها گاهی روی آن می نشسته ام ، پشت به آن می داده ام و به خصوص انگار دوچرخه ام بوده باشد سوار آن می شده ام ! . متکائی بود از پنبه با رویه ی چیت آب اناری رنگ که همه آن را دوست داشتند ؛ امٌا من بیش از همه دوستش داشتم و به هیچکس اجازه دست درازی به آن را نمی دادم تا اینکه یک بار بر سر آن درخانه مان جنگ داخلی در گرفت .

تخمینا" تابستان 1329 ؟ بود که در باغچه ای ییلاقی در باقی آباد ، مشهور به خانه پائین ( چون بر خلاف خانه ی اصلی پدربزرگم که در محلٌه ی بالائی باقی آباد قرار داشت در محلٌه پائین آن ده قرار گرفته بود ) که متعلق به پدر بزرگم بود ، و معمولا" ما تابستانها در آنجا زندگی می کردیم ، استثنائآ خانواده بزرگترین عمویم هم ( که غالبا" در آن دوره ها در یزد زندگی نمی کردند و بگمانم آن سال پس از ماموریت خرم آباد ، عمویم رئیس ثبت اسناد و املاک یزد شده بودند و به یزد آمده بودند ) شریک ما شده بودند و اوقاتی بسیار خوش داشتیم . سه دختر و یک پسر عمویم و خواهران و برادرم و من در یک اتاق می خوابیدیم ؛ بازی می کردیم ، و.... یک شب در متکا بازی ها یشان ، که با متکاها یکدیگر را نشانه می گرفتند ، متکای من را هم به رغم اعتراض شدید م به کار گرفتند با اعتراضات پیاپی من و حمایت یکی دونفر از بچٌه ها از من و ... که به ندرت چون آن شب به مدتی طولانی گریه کرده ام . به راستی تعلق شدید کودک به یک شیء چرا ؟!

البته در عوض با مال دیگران کاری نداشتم و مثلا" نمی بایست از بیم آنکه آفتابه را لطمه زده یا سوراخ کنم آن را به میخی به دیوار آویزان کنند ! . 


خودکاری از زمان کودکی ! ...

خودکاری از زمان کودکی ! ...

فکر می کنم مثلا" در هزار و سیصد و بیست و شش که من در دوسالگی بوده ام پدرم خواهر بزرگترم ، برادر بزرگترم و چه بسا نیز ، او که همیشه دخترها و به خصوص بچٌه دخترها را بیش از پسرها دوست داشته و نوازش می کرده است ، خواهر دومم را بیش از من دوست داشته است ، به خصوص که بیش فعال ( به زبان پدر و مادرم تُخس ، شیطون ، ... ) و آزاررسان بوده ام ، به دلیل گرفتار شدن به دیسانتری و کلیتی خطرناک در آن تابستان ، بدغذا بوده ام ، زود رنج بوده ام و سریعا" گریه می کرده ام و.... سایر مشخصاتی از این دست که همیشه آنها را برادر بزرگترم و به خصوص خواهردومم یادآور شده به رخم می کشیدند .

شاید ابدا" باورتان نشود : پدرم حتی یکبار هم عیبی از مرا به رُخم نکشیده است .امٌا بیشترین حُسنی که در من سراغ داشت و چند بار آن را یاد آور شد این بود که حتی در نزدیک به یکسالگی و یکسالگی و بعد از آن خودکار بوده ام و به نحوی گلیم خود را از آب می کشیده ام . هرگاه گرسنه ام می شده است ، در اینمورد که راه حل را یافته بوده ام ، به جای گریه کردن و دست به دامان مادرم شدن ، با توجه به کم شیر بودن یا تقریبا" بدون شیر بودن مادرم و آگاهی از آن ، به سراغ « شیشه شیر » م رفته آن را با خود آورده به مادرم می داده ام که در آن شیر دایه ای در همسایگی بنام بی بیِ خانم جلال ، که کارگر خانم جلال خیٌاط بوده است ، یا شیر گاو ، یا شربت قند بریزد و به من بدهد تا اینکه بعدها قوت خور و حریره خور و فرنی خور و تیلیت خور و نظایر آنها شده ام ...! ، هرگاه باید به توالت می رفته ام منتظر کشف مادرم نشده خودم او را خبر می کرده ام . هرگاه خوابم می گرفته است متکایم را برداشته به سوی محلی که باید بسترم پهن می شده است به راه می افتاده ام ... و امٌا این متکٌا ...


کودکی دو - سه ساله درون منقلی از آتش شعله ور !

کودکی دو - سه ساله درون منقلی از آتش شعله ور !


میگویند که وقتی دو - سه ساله بوده ام به اصطلاح امروزی ها آرام و قرار نداشته ام وهمه از دست من به عذاب ! از در منقل آتش افتادن سوختن و جزغاله شدن بخشی از اندامم در آن تا فراری دادن کارگر خانه مان بنام رجب که بعد از او نوجوانی بنام محمد را آوردیم و او صبر و حوصله ای بیشتر داشت .


بنویسم چگونه ؟ دلش را دارید که بخوانید ؟

خاطره نویسی حقیر فقیر سراپا تقصیر !


خاطره نویسی حقیر فقیر سراپا تقصیر !


دروغ هم باشد نفعی آنچنانی برای من ندارد !

می خواهید بخوانید ، نمیخواهید نخوانید !

مگر دنبالتان آمده ام که بیائید بخوانید ؟

نخوانید خودتان ضرر می کنید !

میدانم باورتان نمی شود ؛ ولی خوب ! نشود ! این روز ها همه دروغ میگویند و اگرهم بگوئی دروغ میگوئی ناراحت می شوند و مثل جنابخان قسم میخورند که « به جان خودم ! » و حُسنش این است که از بس همه هم به دروغ شنیدن عادت کرده اند و به اصطلاح لای سبیل می گذارند ، « عادت » شده است و به نوعی « نان قرض دهی ! ». فلانی با وجود اینکه میداند که همه ی حرفهای بهمانی دروغ است نه تنها با دقت و حوصله به حرفهایش گوش می دهد ؛ بلکه تکٌه به تکٌه آنچه را که برایش مسلٌم است که دروغ است با علامت سر و حتی با گفتن کلمه ای یا جمله ای تصدیق و تائید می کند و بعد نوبت به بهمانی می رسد که دروغهایش را بگوید و هردو از این معامله تهاتری که یعنی پایاپای به شدٌت راضی که اوقات فراغتشان را گذرانده اند یا حتی بخشی از کار روزانه اشان را انجام داده اند !

- دروغ

- تهمت

- افتراء

- غیبت

و امثال اینها درست است که نهی شده اند و تقبیح و بالاتر از تقبیح که گفته اند « دروغگو دشمن خداست » یا « الغیبت اشدٌ من الزناء » . امٌا امروز به دور از هرمردم شناس و هرجامعه شناسی حتی هر آدم عادی هم می داند که تقریبا" همه ی اینها در جامعه ما « عادت اجتماعی » و بنابر این « هنجار » شده اند ؛ و شما هم « خواهی نشوی رسوا ؟ همرنگ جماعت شو ! » ؛ امٌا وای به اینکه یکی از بیرون به ما بگوید دروغ می گوئید ! . میگوئیم مسلمان نیستی !

... و در این وسط یکی هم پیدا می شود که به اصطلاح در عالم روشنفکری میگوید سید جمال الدین اسدآبادی گفته است که :

در شرق رفتم اسلام دیدم مسلمان ندیدم ؛ در غرب رفتم مسلمان دیدم اسلام ندیدم !

و حالا همین سیٌد که در افغانستان به دنیا آمده و در آنجا و هندوستان و ترکیه و مصر و فقط مدتی کم در ایران زندگی کرده اصلا" اسدآباد همدان را ندیده چه رسد به اینکه در آنجا به دنیا آمده باشد ! وما لقب اسد آبادی به او بدهیم ....

وای به حال آن کسی که به ما بگوید « جامعه دروغگویان » !

چه بسا اگر دوکلمه هم راست بگوئی و راست بنویسی از حسادت یا هرچیز دیگر خواهند گفت که دروغ گفته است و دروغ نوشته است و  

تخصص ما در « حرف زدن » و تولید حرف است و در حرف هم بنا به دروغ و خالیبندی و مثلا" به نفع خود که اگر انسانِ غربیِ نفع طلب نفع خود را در تولید و تولید بیشتر و بهتر و آنهم براساس علم می بیند ما نیز در کاپیتالیسم حرٌافیمان نفع طلب هستیم منتهی بر اساس حرف و خیال و توهٌم ؛ و نتیجه اش هم همین پیشرفت های شایانی است که می بینیم ! ؛ اگرچه معدودی هم با خالیبندی و سعایت و امثال آنها به چیزک هائی رسیده اند .

البته خود ما هم در هر دروغی به دنبال نفع نیستیم چرا که دروغگوئی هزینه ای ندارد که حالا حتما" به دنبال فایده اش هم باشیم ! دروغ شیرین است و غالبا" برای خود بزرگ نمائی که آنهم میدانیم که در اکثریت قریب به اتفاق این ثمر را هم نخواهد داشت .

بنظر شما روزانه در وبسایت ها و وبلاگ ها چقدر دروغ گفته می شود و درج می شود و منعکس ؟ ...

حالا من خاطراتم را مینویسم و گاه خاطراتی از چهارسالگی خود که برخی باور نمی کنند و چه باک ؟ بنده که بابت آنها نه پول میگیرم و نه پست و نه پ... الحمدالله حافظه ام بسیار بسیار خوب است ، از حدود بیست سالگی به دلیل اشتیاق به مردم شناس شدن و خاطره نویسی خواه نا خواه بارها خاطراتم را در ذهنم مرور کرده ام و نسبت به صحٌت تقریبا" صد در صدی آنها مطمئن هستم . حالا شما که حافظه ات خوب نیست ، حسادت می کنی ، تنبل در نوشتن هستی ، قلم نداری و هرچیز دیگر برو پیش این و آن تکذیب کن !. (1)

هفتاد سال دارم . بیش از ده هزار مطلب نوشته ام ؛ و بازهم مینویسم ... چنانکه عقلا و پژوهشگران راستین آینده هم بر آنها صحٌه بگذارند انشاء الله ...

و امٌا شما :

میخواهی باورکن ! میخواهی باورنکن !

میخواهی بخوان ! میخواهی اصلا" نخوان !

امٌا اگر خواندی مطمئن باش که درست میخوانی .... 

(1) . فقط گاهی برخی از دوستان داستانهای کوتاهم را با خاطراتم اشتباه میگیرند .