یاد : یادهائی از دوره های ...

یاد : یادهائی از دوره های ...

یادداشتهای روزانه ی وبنویس : ببین ! ، بیندیش ! ، بگو ! ، بنویس ! . ,و نیز خاطرات نویسنده
یاد : یادهائی از دوره های ...

یاد : یادهائی از دوره های ...

یادداشتهای روزانه ی وبنویس : ببین ! ، بیندیش ! ، بگو ! ، بنویس ! . ,و نیز خاطرات نویسنده

آیا شما هم دایه داشته اید ؟

آیا شما هم دایه داشته اید ؟

سرگذشتش مربوط به دوران شیر خوارگیم هست که البتٌه دوره شیرخوارگیم را ابدا" به یاد ندارم . اگرچه می گویند که رسم بوده است نوزاد تا دو و نیم سالگی از شیر مادر یا شیر دایه استفاده کند ؛ و دایه هم که می دانید یعنی چه .

وقتی 12 - 13 ساله بودم همسنٌ و سالی داشتم بنام علی که چون نوه ی پسریِ خانم جلال بود بهش می گفتند « علیِ خانم جلال » . درست خواندید : اسم آن خانم در شناسنامه اش و نزد مردم جلال بود . خانه شان که نسبتا" اعیانی هم بود در ضلع شمالی کاروانسرای دودر قرارداشت ، نزدیک به خانه ما که گاه می آمد کامسِد بازی میکردیم . خیلی یکدیگر را دوست داشتیم .

یک روز برادر بزرگترم گفت شما دوتا که اینقدر دوست هستید چرا در یکطرف ( یک تیم ) بازی نمی کنید ؟ و دیگران را شکست دهید ؟ . گفتم ما دوتا قویترین بازیکنان دبستانی کامسد در محلٌه هستیم و دیگران همه شان از ما ضعیف تراند ؛ خصوصیات بازیمان هم به شکلی باور نکردنی به یکدیگر شباهت دارد . این است که هرکدام کاپیتان ( یارگیر ) یک تیم می شویم و در همه ی بازیها رقیب یکدیگریم . برادرم لبخندی زد و گفت : برادرید ! . تو مدٌتی مدید شیر مادر او را خورده ای و برادر ( رضاعی ) محسوب می شوید ؛ به همین دلیل هم هست که خیلی یکدیگر را دوست دارید و هیچگاه دعوایتان نمی شود . معلوم شد که مادر علی بنام « بی بی » ، شاگرد خانم جلال ، مدتی دایه ی من بوده است .

خانم جلال یکی از پنج - شش خیاط زنانه مشهور یزد در دهه های 1330 و 1340 بودکه سه - چهار نفر شاگرد داشت . بی بی اصالتا" از شهری دیگر بودکه گویا خانواده اش به یزد مهاجرت کرده بودند ، پدرش در اینجا فوت کرده بود ؛ مادرش وی را نزد خانم جلال به شاگردی خیٌاطی گذاشته بود ؛ امٌا یگانه پسر خانم جلال عاشق اوشده بود و وی را صیغه خود کرده بود و علی هم نتیجه ی آن عشق بود. خانم جلال بی بی را به جرم از خانواده ای نسبتا" فقیر بودن لایق عقد دائم با پسر خود نمی دانسته است ، گرچه در زمانی که من بی بی را میدیدم بسیار شیکپوش و به اصطلاح با سر و لباس اعیانی بود ؛ امٌا علی را بسیار بسیار دوست داشته است .

خانواده من هم زیاد بی بی را دوست نداشتند و می گفتند گرچه نزد خانم جلال وضع مالی بسیار خوبی داشته است امٌا بهای گزافی برای شیری که به من می داده است مطالبه می کرده است ، مادر دیگری هم که شیر اضافی داشته باشد و در نزذیکی خانه ما باشد نیافته اند  و من شاید گرانترین شیر انسان در یزد دهه 1330 را خورده باشم ....

علی به مادرش شباهتی نداشت و می گفتند که عین پدرش ( که من هیچگاه ندیدم ) هست . خانم جلال در نگهداری و تربیت وی بسیار می کوشید و اجازه بازی کردن در کوچه را نداشت مگر آنطور که بعدها شنیدم فقط با من . همیشه شیکپوش بود . بهترین خصوصیات اخلاقی را داشت و به خصوص بسیار مؤدب ؛ و ... مؤدب تر از من . 


داستان متکٌا ی رضا

داستان متکٌا ی رضا

 کوچه ای که ما در شهر یزد در آن خانه داشتیم و زندگی می کردیم ، موقع نامگذاری کوچه ها اسمش را کوچه آیت اللهی گذاشتند ، امٌا مردم به آن کوچه گودال مصلٌی می گفتند . در این کوچه ، از کوچه مصلٌی تا لرد گودال مصلٌی ، دوازده باب خانه وجود داشت که حدود بیست - بیست و دو خانوار در آنها زندگی می کردند و ظاهرا" وضع مالی پدرم ، به رغم حضور حاج علی اصغر و حاج محمد صادق در حوالی 1325 - 1329 از همه بهتر بوده است یا اینچنین مینموده است . با این وجود تنها اسباب بازی من در دو - سه سالگی متکایم بوده است که شب زیر سرم بوده است روزها گاهی روی آن می نشسته ام ، پشت به آن می داده ام و به خصوص انگار دوچرخه ام بوده باشد سوار آن می شده ام ! . متکائی بود از پنبه با رویه ی چیت آب اناری رنگ که همه آن را دوست داشتند ؛ امٌا من بیش از همه دوستش داشتم و به هیچکس اجازه دست درازی به آن را نمی دادم تا اینکه یک بار بر سر آن درخانه مان جنگ داخلی در گرفت .

تخمینا" تابستان 1329 ؟ بود که در باغچه ای ییلاقی در باقی آباد ، مشهور به خانه پائین ( چون بر خلاف خانه ی اصلی پدربزرگم که در محلٌه ی بالائی باقی آباد قرار داشت در محلٌه پائین آن ده قرار گرفته بود ) که متعلق به پدر بزرگم بود ، و معمولا" ما تابستانها در آنجا زندگی می کردیم ، استثنائآ خانواده بزرگترین عمویم هم ( که غالبا" در آن دوره ها در یزد زندگی نمی کردند و بگمانم آن سال پس از ماموریت خرم آباد ، عمویم رئیس ثبت اسناد و املاک یزد شده بودند و به یزد آمده بودند ) شریک ما شده بودند و اوقاتی بسیار خوش داشتیم . سه دختر و یک پسر عمویم و خواهران و برادرم و من در یک اتاق می خوابیدیم ؛ بازی می کردیم ، و.... یک شب در متکا بازی ها یشان ، که با متکاها یکدیگر را نشانه می گرفتند ، متکای من را هم به رغم اعتراض شدید م به کار گرفتند با اعتراضات پیاپی من و حمایت یکی دونفر از بچٌه ها از من و ... که به ندرت چون آن شب به مدتی طولانی گریه کرده ام . به راستی تعلق شدید کودک به یک شیء چرا ؟!

البته در عوض با مال دیگران کاری نداشتم و مثلا" نمی بایست از بیم آنکه آفتابه را لطمه زده یا سوراخ کنم آن را به میخی به دیوار آویزان کنند ! . 


خودکاری از زمان کودکی ! ...

خودکاری از زمان کودکی ! ...

فکر می کنم مثلا" در هزار و سیصد و بیست و شش که من در دوسالگی بوده ام پدرم خواهر بزرگترم ، برادر بزرگترم و چه بسا نیز ، او که همیشه دخترها و به خصوص بچٌه دخترها را بیش از پسرها دوست داشته و نوازش می کرده است ، خواهر دومم را بیش از من دوست داشته است ، به خصوص که بیش فعال ( به زبان پدر و مادرم تُخس ، شیطون ، ... ) و آزاررسان بوده ام ، به دلیل گرفتار شدن به دیسانتری و کلیتی خطرناک در آن تابستان ، بدغذا بوده ام ، زود رنج بوده ام و سریعا" گریه می کرده ام و.... سایر مشخصاتی از این دست که همیشه آنها را برادر بزرگترم و به خصوص خواهردومم یادآور شده به رخم می کشیدند .

شاید ابدا" باورتان نشود : پدرم حتی یکبار هم عیبی از مرا به رُخم نکشیده است .امٌا بیشترین حُسنی که در من سراغ داشت و چند بار آن را یاد آور شد این بود که حتی در نزدیک به یکسالگی و یکسالگی و بعد از آن خودکار بوده ام و به نحوی گلیم خود را از آب می کشیده ام . هرگاه گرسنه ام می شده است ، در اینمورد که راه حل را یافته بوده ام ، به جای گریه کردن و دست به دامان مادرم شدن ، با توجه به کم شیر بودن یا تقریبا" بدون شیر بودن مادرم و آگاهی از آن ، به سراغ « شیشه شیر » م رفته آن را با خود آورده به مادرم می داده ام که در آن شیر دایه ای در همسایگی بنام بی بیِ خانم جلال ، که کارگر خانم جلال خیٌاط بوده است ، یا شیر گاو ، یا شربت قند بریزد و به من بدهد تا اینکه بعدها قوت خور و حریره خور و فرنی خور و تیلیت خور و نظایر آنها شده ام ...! ، هرگاه باید به توالت می رفته ام منتظر کشف مادرم نشده خودم او را خبر می کرده ام . هرگاه خوابم می گرفته است متکایم را برداشته به سوی محلی که باید بسترم پهن می شده است به راه می افتاده ام ... و امٌا این متکٌا ...


کودکی دو - سه ساله درون منقلی از آتش شعله ور !

کودکی دو - سه ساله درون منقلی از آتش شعله ور !


میگویند که وقتی دو - سه ساله بوده ام به اصطلاح امروزی ها آرام و قرار نداشته ام وهمه از دست من به عذاب ! از در منقل آتش افتادن سوختن و جزغاله شدن بخشی از اندامم در آن تا فراری دادن کارگر خانه مان بنام رجب که بعد از او نوجوانی بنام محمد را آوردیم و او صبر و حوصله ای بیشتر داشت .


بنویسم چگونه ؟ دلش را دارید که بخوانید ؟