داستان متکٌا ی رضا
کوچه ای که ما در شهر یزد در آن خانه داشتیم و زندگی می کردیم ، موقع نامگذاری کوچه ها اسمش را کوچه آیت اللهی گذاشتند ، امٌا مردم به آن کوچه گودال مصلٌی می گفتند . در این کوچه ، از کوچه مصلٌی تا لرد گودال مصلٌی ، دوازده باب خانه وجود داشت که حدود بیست - بیست و دو خانوار در آنها زندگی می کردند و ظاهرا" وضع مالی پدرم ، به رغم حضور حاج علی اصغر و حاج محمد صادق در حوالی 1325 - 1329 از همه بهتر بوده است یا اینچنین مینموده است . با این وجود تنها اسباب بازی من در دو - سه سالگی متکایم بوده است که شب زیر سرم بوده است روزها گاهی روی آن می نشسته ام ، پشت به آن می داده ام و به خصوص انگار دوچرخه ام بوده باشد سوار آن می شده ام ! . متکائی بود از پنبه با رویه ی چیت آب اناری رنگ که همه آن را دوست داشتند ؛ امٌا من بیش از همه دوستش داشتم و به هیچکس اجازه دست درازی به آن را نمی دادم تا اینکه یک بار بر سر آن درخانه مان جنگ داخلی در گرفت .
تخمینا" تابستان 1329 ؟ بود که در باغچه ای ییلاقی در باقی آباد ، مشهور به خانه پائین ( چون بر خلاف خانه ی اصلی پدربزرگم که در محلٌه ی بالائی باقی آباد قرار داشت در محلٌه پائین آن ده قرار گرفته بود ) که متعلق به پدر بزرگم بود ، و معمولا" ما تابستانها در آنجا زندگی می کردیم ، استثنائآ خانواده بزرگترین عمویم هم ( که غالبا" در آن دوره ها در یزد زندگی نمی کردند و بگمانم آن سال پس از ماموریت خرم آباد ، عمویم رئیس ثبت اسناد و املاک یزد شده بودند و به یزد آمده بودند ) شریک ما شده بودند و اوقاتی بسیار خوش داشتیم . سه دختر و یک پسر عمویم و خواهران و برادرم و من در یک اتاق می خوابیدیم ؛ بازی می کردیم ، و.... یک شب در متکا بازی ها یشان ، که با متکاها یکدیگر را نشانه می گرفتند ، متکای من را هم به رغم اعتراض شدید م به کار گرفتند با اعتراضات پیاپی من و حمایت یکی دونفر از بچٌه ها از من و ... که به ندرت چون آن شب به مدتی طولانی گریه کرده ام . به راستی تعلق شدید کودک به یک شیء چرا ؟!
البته در عوض با مال دیگران کاری نداشتم و مثلا" نمی بایست از بیم آنکه آفتابه را لطمه زده یا سوراخ کنم آن را به میخی به دیوار آویزان کنند ! .