آیا من ناقلا بودم ؟!
یگانه دائیم که حدود بیست سال از من بزرگتر بود ؛ و هنوز از دواج نکرده بود ، در سالهای 1327 و 1328 که پدر بزرگ پدریم ، در همسایگی ما ، هنوز زنده بود و میدانم که گاه به خانه ی آنها سرمی زد ، هر هفته دو - سه مرتبه به خانه ما می آمد ؛ و هرنوبت دو - سه ساعت در آنجا میماند و شاید در تمام مدٌت مرا در کنار خود می گرفت . بسیار دوستم داشت و بسیار دوستش داشتم ؛ و باصطلاح دائم از سر و کولش بالا می رفتم . کاری نبود که ازش بخواهم و بتواند و برایم انجام ندهد . به من می گفت : ناقلا !. وقتی بزرگتر شده بودم ازش می پرسیدم : ناقلا یعنی چه ؟ پاسخ می داد : یعنی ناقلا ! .
پدرم ، با تمام مهربانیش برای تمام کودکان جهان ، را به یاد ندارم که مرا زبانی ناز و نوازش کرده باشد و برای این موضوع تکیه کلام داشته باشد ؛ اگرچه بگمانم گاهی وقتها مرا کلاغ پر می کرد ( به پشت می خوابید ، کف پاهایش را به شکمم می گذاشت و دستهایم را گرفته به هوا میبرد و آنجا بالا و پائین می کرد . مادرم در همان کودکی برایم می خواند : ریزه ریزُک ؛ کوفته ریزُک ... چون لاغربوده ام و به نظر کوچک می آمده ام . یا می خواند : ... رشرا قورمه کردند ؛ قورمه را خاله خورده ! ... . مادر بزرگ پدریم که بگمانم چون لاغر و پر توقع و معترض شناخته بود چندان مرا دوست نداشت نه تنها نوازش نمی کرد بلکه به خاطر صورتم نام « دَرُک قوری » و به خاطر انتقادات ! و اعتراضاتم نام « بوق کارخانه » روی من گذاشته بود . مادر بزرگ مادریم را به یاد ندارم که هیچ بچٌه ای را نوازش کرده باشد . آن روزها مرا فقط رضا صدا می زدند . عمو میرزا باقر به من می گفت : رضا گنجی ! . رضا گنجی نام نانوائی در یزد بود که به ناقلائی شهره بود ! . برادربزرگم هم که بسیار مرا دوست داشت مرا رضٌا صدا می کرد . عمو آقا مهدی و عمو محمود آقا هم که هنوز ازدواج نکرده بودند و بچٌه نداشتند مرا بسیار دوست داشتند و مسلما" خواهرانم ، به خصوص خواهر بزرگترم ، نیز .
پس ناقلا راکمی مشخصٌه خودم فرض می کردم و می خواستم بدانم یعنی چه ؟ که در نوجوانی در فرهنگ فارسی خواندم یعنی شخص باهوشی که در عین حال کارهایش فرصت طلبانه ، زیرکانه ، شوخ طبعانه و شیطنت آمیز است . ای کاش ناقلا بودم و در زندگی اینقدر خوشبین و زود باور نبودم تا کلاه هائی به سرم بگذارند که ارتفاعشان تا آسمان هفتم برسد ! ...
آیا شما هم دایه داشته اید ؟
سرگذشتش مربوط به دوران شیر خوارگیم هست که البتٌه دوره شیرخوارگیم را ابدا" به یاد ندارم . اگرچه می گویند که رسم بوده است نوزاد تا دو و نیم سالگی از شیر مادر یا شیر دایه استفاده کند ؛ و دایه هم که می دانید یعنی چه .
وقتی 12 - 13 ساله بودم همسنٌ و سالی داشتم بنام علی که چون نوه ی پسریِ خانم جلال بود بهش می گفتند « علیِ خانم جلال » . درست خواندید : اسم آن خانم در شناسنامه اش و نزد مردم جلال بود . خانه شان که نسبتا" اعیانی هم بود در ضلع شمالی کاروانسرای دودر قرارداشت ، نزدیک به خانه ما که گاه می آمد کامسِد بازی میکردیم . خیلی یکدیگر را دوست داشتیم .
یک روز برادر بزرگترم گفت شما دوتا که اینقدر دوست هستید چرا در یکطرف ( یک تیم ) بازی نمی کنید ؟ و دیگران را شکست دهید ؟ . گفتم ما دوتا قویترین بازیکنان دبستانی کامسد در محلٌه هستیم و دیگران همه شان از ما ضعیف تراند ؛ خصوصیات بازیمان هم به شکلی باور نکردنی به یکدیگر شباهت دارد . این است که هرکدام کاپیتان ( یارگیر ) یک تیم می شویم و در همه ی بازیها رقیب یکدیگریم . برادرم لبخندی زد و گفت : برادرید ! . تو مدٌتی مدید شیر مادر او را خورده ای و برادر ( رضاعی ) محسوب می شوید ؛ به همین دلیل هم هست که خیلی یکدیگر را دوست دارید و هیچگاه دعوایتان نمی شود . معلوم شد که مادر علی بنام « بی بی » ، شاگرد خانم جلال ، مدتی دایه ی من بوده است .
خانم جلال یکی از پنج - شش خیاط زنانه مشهور یزد در دهه های 1330 و 1340 بودکه سه - چهار نفر شاگرد داشت . بی بی اصالتا" از شهری دیگر بودکه گویا خانواده اش به یزد مهاجرت کرده بودند ، پدرش در اینجا فوت کرده بود ؛ مادرش وی را نزد خانم جلال به شاگردی خیٌاطی گذاشته بود ؛ امٌا یگانه پسر خانم جلال عاشق اوشده بود و وی را صیغه خود کرده بود و علی هم نتیجه ی آن عشق بود. خانم جلال بی بی را به جرم از خانواده ای نسبتا" فقیر بودن لایق عقد دائم با پسر خود نمی دانسته است ، گرچه در زمانی که من بی بی را میدیدم بسیار شیکپوش و به اصطلاح با سر و لباس اعیانی بود ؛ امٌا علی را بسیار بسیار دوست داشته است .
خانواده من هم زیاد بی بی را دوست نداشتند و می گفتند گرچه نزد خانم جلال وضع مالی بسیار خوبی داشته است امٌا بهای گزافی برای شیری که به من می داده است مطالبه می کرده است ، مادر دیگری هم که شیر اضافی داشته باشد و در نزذیکی خانه ما باشد نیافته اند و من شاید گرانترین شیر انسان در یزد دهه 1330 را خورده باشم ....
علی به مادرش شباهتی نداشت و می گفتند که عین پدرش ( که من هیچگاه ندیدم ) هست . خانم جلال در نگهداری و تربیت وی بسیار می کوشید و اجازه بازی کردن در کوچه را نداشت مگر آنطور که بعدها شنیدم فقط با من . همیشه شیکپوش بود . بهترین خصوصیات اخلاقی را داشت و به خصوص بسیار مؤدب ؛ و ... مؤدب تر از من .