یاد : یادهائی از دوره های ...

یادداشتهای روزانه ی وبنویس : ببین ! ، بیندیش ! ، بگو ! ، بنویس ! . ,و نیز خاطرات نویسنده

یاد : یادهائی از دوره های ...

یادداشتهای روزانه ی وبنویس : ببین ! ، بیندیش ! ، بگو ! ، بنویس ! . ,و نیز خاطرات نویسنده

در باره الاغ حاج میرزا علی

خانِ جم : خواندن اجباری نیست ، جوابدادن ممنوع ....

.... و تصحیح و تکمیل کردن ، مورد امتنان !

نخستین سؤال از ما : در باره الاغ حاج میرزا علی !

(2) خاطره نویسی ، خاطره خوانی ، خاطره .... توسط خطر خطیری که نقش خاطره می زند !!!

خوب ، حالا مستقیم یا غیر مستقیم و به چه وسیله ایِ آن مهم نیست . نخستین سؤال از ما در باره « خرِ آقا بزرگ ؛ یعنی خرِ حاج میرزا علی » و نهایتا" « الاغ » است که اصولا" در یزد الاغ ها خیلی اهمٌیت داشته اند ..... حالا ما متخصص اتوموبیل و هواپیما و قطار و.... داریم و قدیم هم متخصص خر داشتند ! خرپروری داشتند که تولیدی خر باشد . خر فروشی داشتند (1) : بنگاه اقتصادی تجارت انواع الاغ مرغوب ! . کسانی بودند که یک گلٌه خر را به شهر یزد میآوردند که بفروشند . چون آن روزها یزد چندان خرپرور و خر خیز نبود ! . امٌا حمل و نقل یزد تقریبا" در انحصار خران بود . لرد کرزن در کتاب « ایران و قضیه ایران » در باره اهالی یزد نوشته است : « غریزه های تجاری اهالی آن حتی از این بابت نیز نیک عیان است که الاغ را برای سواری بر اسب ترجیح می دهند . » . الاغ را بر شتر و اسب هم ترجیح می داده اند ؛ شتر هم که به درد کوهستان نمیخورد . حتی حوالی سال 1340 یادم میآید که علی جواهر کلام روزنامه نگار روزنامه اطلاعات پس از مسافرت به یزد شعری گفته بود که یزدی ها حتی به سینما هم با الاغ می روند و گویا ثابت القول هم باشعر پاسخش را داده بود .

مجموعا" الاغ بر سه نوع بود : الاغ ِ سواری در شهر - الاغِ مسافرت - الاغ بارکشی .

مهمترین مزیت الاغ در سنٌش بود که دندانهایش را میشمردند .

بعد نوبت به نر بودنش می رسید ؛ الاغ ماده هم کم توان بود و هم درد سر داشت ! ..

بگمانم سپس نوبت به گردنش می رسید که گردن کلفت باشد ، ساق هایش که قرمساق باشد ، دمش که دم کلفت باشد و همه این فحش های امروزی کنایه ای به الاغ بودن طرف مربوطه است ! . الاغ قند بلند ؛ مثل الاغ آمریکائی را هم نمی خواستند ، چون هم سوار شدنش مشکل بود ، هم بار بر آن گذاشتن و هم می گفتند از سایر خرها خرتر ( احمق تر ) است . 

قانع بودن به کاهِ جو و قوی بودن و خوش اخلاق بودن ( عدم استفاده از لگد ، گاز و صداهای نامطبوع از هر طرف و... ) ؛ و... باهوش بودن و هرروزه را ه همه روزه خود راپیدا کردن و شبکور نبودن ، و.... (2)

در الاغِ سواری در شهر ، شکل و شمائل و به خصوص رنگ هم اهمیت داشت که سفید از همه بهتر بود و پس از آن خاکستری و توسی و ... سیاه ( 3 ).

(1) و حالا لعنت به خرهای آدم فروش !

(2) البته آن روزها خرها تحصیل کرده نبودند و ادعای وزیر شدن و وکیل شدن داشته باشند ! و مصدر امور بشوند ! و هکذا و هکذا و هکذا علی غیر النهایه ! به حق خودشان هم راضی بودند ؛ و مال مردمخور نشده بودند ... یزدی ها هم مال خرها را نمیخوردند ... میگفتند عاقبت به خیری ندارد ! .

(3) خر رنگ کنُی هم رسم نبود چه رسد به اینکه خرها هم هنرمند و ناتو از آب دربیایند و آدم ها و مدعیان آدمیت را رنگ کنند ! .


یادش به خیر ، عجیب است امٌا عین واقع است .

یادش به خیر ، عجیب است امٌا عین واقع است .

قدیمی ترین خاطره ای که از زندگیتان دارید چیست ؟

خانِ جم : خواندن اجباری نیست ، جوابدادن ممنوع ....

.... و تصحیح و تکمیل کردن ، مورد امتنان !

*

(1) خاطره نویسی ، خاطره خوانی ، خاطره .... توسط خطر خطیری که نقش خاطره می زند !!!

 من قدیمی ترین خاطره هائی که دارم بیشتر مربوط به پدربزرگم می شود که در شهر یزد ، محلٌه مصلٌی ، کوچه گودال مصلٌی ، یعنی همین گذری که امروز خیابان آیت اللهی شده است ، ساکن و روحانی بودند ؛ و برای رفت و آمد از نوکر و فانوسکش و الاغِ سواری استفاده می کردند .

الاغ سواری با الاغِ بارکشی فرق داشت .

همسایه بودیم و من هروقت وارد خانه شان می شدم از الاغ طوسی رنگشان که در طویله ، یک متر پائین تر از سطح راهروی ورودی خانه ، بسته شده بود ، و البتٌه درِ طویله هم غالبا" باز بود ، می ترسیدم (1) و باز چون اکثرا" همراه خواهر یا برادر ( خدا بیامرز ) بزرگترم بودم دست آنها را محکم می گرفتم . آن روزها که خانواده ها کودکانی زیاد داشتند کوچکتر ها را به بزرگترها می سپردند و این خواهر بزرگ من نقش مادر من را هم داشته است . 

اسم نوکرپدربزرگم علی بود ؛ و اسم نوکر ما ، که در آن زمان پدرم سردفتر اسناد رسمی بوده است ، محمد بود . قبل از محمد رجب بوده است که قیافه اش را به یاد ندارم . امٌا محمد شب ها کنار اتاقِ نشیمن ما ، همان کنار در ورودی به اتاق ، می نشست و زودتر از ما خوابش می گرفت و چُرت می زد ؛ سرش می آمد تا روی سینه اش و دوباره بالا می بُرد ؛ روستائی بود و گویا در روستا ها همان غروب که می شد می خوابیدند و قبل از طلوع هم به راه می افتادند  . یک دعوای شدید و کتک کاری بین علی ، که میگویند بعدها رئیس قطار تهران - مشهد شده بود ، و محمد را به یاددارم که یا مربوط به قبل از زمستان 1328 بوده است یا حتی 1327 که حدودا" سه ساله بوده ام .

امٌا فکر می کنم خاطره قدیم تر از آن هم داشته باشم و آنهم در باره « بدی کردن ! »

که حالا مشغله و تخصص من شده است !

(1) مجموعا" وضعش بد نبود ؛ درست است که مثل سگ دستش به دهانش نمی رسید وعلف دَمِ آخور را دوست نداشت ؛ امٌا سرش توآخور خودش بود و کار به کار کسی نداشت ! . مثل من و شما هم ( بلانسبت ) غم زن و بچٌه پول و پله و پراید نداشت . بیخود نبود که می گفتند : « خوش آنکسی که کرٌ خر آمد الاغ رفت !