یادش به خیر ، عجیب است امٌا عین واقع است .
قدیمی ترین خاطره ای که از زندگیتان دارید چیست ؟
خانِ جم : خواندن اجباری نیست ، جوابدادن ممنوع ....
.... و تصحیح و تکمیل کردن ، مورد امتنان !
*
(1) خاطره نویسی ، خاطره خوانی ، خاطره .... توسط خطر خطیری که نقش خاطره می زند !!!
من قدیمی ترین خاطره هائی که دارم بیشتر مربوط به پدربزرگم می شود که در شهر یزد ، محلٌه مصلٌی ، کوچه گودال مصلٌی ، یعنی همین گذری که امروز خیابان آیت اللهی شده است ، ساکن و روحانی بودند ؛ و برای رفت و آمد از نوکر و فانوسکش و الاغِ سواری استفاده می کردند .
الاغ سواری با الاغِ بارکشی فرق داشت .
همسایه بودیم و من هروقت وارد خانه شان می شدم از الاغ طوسی رنگشان که در طویله ، یک متر پائین تر از سطح راهروی ورودی خانه ، بسته شده بود ، و البتٌه درِ طویله هم غالبا" باز بود ، می ترسیدم (1) و باز چون اکثرا" همراه خواهر یا برادر ( خدا بیامرز ) بزرگترم بودم دست آنها را محکم می گرفتم . آن روزها که خانواده ها کودکانی زیاد داشتند کوچکتر ها را به بزرگترها می سپردند و این خواهر بزرگ من نقش مادر من را هم داشته است .
اسم نوکرپدربزرگم علی بود ؛ و اسم نوکر ما ، که در آن زمان پدرم سردفتر اسناد رسمی بوده است ، محمد بود . قبل از محمد رجب بوده است که قیافه اش را به یاد ندارم . امٌا محمد شب ها کنار اتاقِ نشیمن ما ، همان کنار در ورودی به اتاق ، می نشست و زودتر از ما خوابش می گرفت و چُرت می زد ؛ سرش می آمد تا روی سینه اش و دوباره بالا می بُرد ؛ روستائی بود و گویا در روستا ها همان غروب که می شد می خوابیدند و قبل از طلوع هم به راه می افتادند . یک دعوای شدید و کتک کاری بین علی ، که میگویند بعدها رئیس قطار تهران - مشهد شده بود ، و محمد را به یاددارم که یا مربوط به قبل از زمستان 1328 بوده است یا حتی 1327 که حدودا" سه ساله بوده ام .
امٌا فکر می کنم خاطره قدیم تر از آن هم داشته باشم و آنهم در باره « بدی کردن ! »
که حالا مشغله و تخصص من شده است !
(1) مجموعا" وضعش بد نبود ؛ درست است که مثل سگ دستش به دهانش نمی رسید وعلف دَمِ آخور را دوست نداشت ؛ امٌا سرش توآخور خودش بود و کار به کار کسی نداشت ! . مثل من و شما هم ( بلانسبت ) غم زن و بچٌه پول و پله و پراید نداشت . بیخود نبود که می گفتند : « خوش آنکسی که کرٌ خر آمد الاغ رفت !